«دیشب، دور و بر یازده، یازدهونیم بود که دوستی به من اس.ام.اس زد که نمیدونی چقدر تنهام! دلم نمیخواد با هیشکی حرف بزنم!». من همان موقع فکر کردم، او که دارد با من حرف میزند؛ اما درباره حرف زدن چیزی بهش نگفتم. درباره تنهایی گفتم. درباره احساس ملموس و غریب و گاهبهگاه تنهایی لعنتی که سراغ همه میرود.
فکر نمیکنم آن دوست، اتفاقی هم، این نوشته را بخواند! اما من برای او مینویسم تا بداند تنها نیست. او کسی را دوست دارد. من میدانم که او در اعماق قلبش، گاهی، بهشدت کسی را دوست دارد. و وقتی کسی را عمیقاً دوست میداریم، یعنی تنها نیستیم. البته این را به او نگفتم، چون اگر میگفتم، حتماً منکر میشد.
آدمها دوست دارند وقتی احساس تنهایی میکنند، توی آن احساس غرق شوند. مثل بنفشهها که وقتی کمی احساس کسالت میکنند، سرشان را میگذارند روی زانویشان و غصه عالم را میخورند و هیچ جوره نمیشود متقاعدشان کرد که دنیا هنوز ادامه دارد. باید دوباره سرشان را بلند کنند و نگاه کنند به روبهرو. جایی که خدا ایستاده. به بالا. جایی که خدا نشسته. به دور و بر. جایی که خدا مراقبشان است. آه! پس کی بنفشهها دست از سر این غم هر روزه برمیدارند؟
به دوستم گفتم: «زخمهایت را نکن! زخمهایت را ببند. پس کی میخواهی این دور باطل را تمام کنی؟ به قول قیصر، کی میخواهی بروی دفتر پاکنویسی بخری؟ زندگی را باید/ از سر سطر نوشت؟ تا کی قرار است راه بیفتی توی کوچهها، خیابانها، در خانه دل دوستانت و به آنها با ایما و اشاره نشان بدهی که چقدر تنها شدهای؟ پس کی میخواهی شازده کوچولو شوی؟ از آن سیارک کوچک با یک آتش فشان و یک گل بدعنق بیرون بزنی؟ دنیا را ببینی؟ و کلمات تازه یاد بگیری؟ کی؟ کی؟ کی؟»
همین که دو جمله به دوستم این حرفها را گفتم، جواب داد که: «الآن خوابم میآید. وقتی بیدار شدم، با هم حرف میزنیم!» او خوابید و من با تنهاییهای او تنها ماندم. تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که برایش دعا کنم. دعا کنم همین حالا که خوابیده، یک خواب خوب ببیند.
مثلاً خواب ببیند که دارد توی یک دشت می دود و نام کسی را صدا میکند. آن وقت سر و کله دوستش از پشت درختها...نه! نه! این خواب دلتنگش میکند.
خواب ببیند که آن قایقی که سهراب گفته بود «خواهم ساخت/ خواهم انداخت به آب/ دور خواهم شد ازین خاک غریب» را ساخته و دارد توی دریایی آرام به سمت سرزمینی دیگر....نه! نه! این خواب تنهاترش میکند!...
دعا میکنم کاش سرش را روی بالشی از مهربانیهای خدا گذاشته باشد و توی هوا شنا کند. تنها، ولی سبک. خدا نگاهش کند؛ به او لبخند بزند؛ طوری که مادرها به بچههای خطاکارشان؛ وقتی که بچهها آنها را نمیبینند. دعا میکنم خدا به او نزدیک شود. یک شاخه بنفشه بگذارد روی بالشش. او از عطر بنفشه آرامتر شود. پتوی نرم ابری آبی را بکشد تا زیر گردنش. توی آن گرمای لطیف، احساس کند که هنوز دلیلی برای زندگی کردن هست! دلیلی که باید پیدایش کند. دلیلی بزرگتر از پدرش، مادرش، خواهرش، خواهرزادهاش.
تک و توک دوستانی که دارد و نگران حالش هستند. دلیلی بسیار بزرگتر از اینها. دلیلی که خداوند آن را آفریده و جایی پنهانش کرده و او تا پیدایش نکند، قرار نخواهد گرفت.
کسی چه میداند که آن دلیل مهم برای بودن او چیست؟ آیا او برای گفتن حرفی ساده در سالهایی دیگر، باید بماند و زندگی کند؟ آیا او قرار است پدر بچه شیرین و کوچکی باشد که تا دستهای پدرش را نگیرد، به خواب نمیرود؟ آیا او قرار است چیزی بسازد که هیچ کس دیگری از پسش برنمیآید؟ کسی چه میداند؛ شاید او قرار است یک روز، خودش را، مهمترین چیزی که خداوند برایش آفریده، خودش را، یک روز پیدا کند؟ هیچ کس نمیداند که او چرا هنوز نفس میکشد؛ اما بیگمان دلیل مهمی وجود دارد. دلیلی که خداوند آن را آفریده و جایی پشت لحظهها، در لفاف یک روز روشن، پیچیده در نرمای یک شب تاریک، توی یک لحظه بسیار ساده پنهانش کرده. فقط، دوست من باید آن را پیدا کند.
چیزی که من دربارهاش به اسم «دلیل زندگی» حرف میزنم، امید نیست! امید به داشتن روزهای بهتر، زندگی بهتر، چیزهای دیگر و بهتر. چیزی که من دربارهاش حرف میزنم حتی از جنس امید هم نیست. اگر چه فکر میکنم این جمله کلیشهای که «آدمی به امید زنده است» جمله درستی است؛ اما من دارم درباره چیزی حرف میزنم که دوستم آن را هنوز به دست نیاورده. او ممکن است « امیدش» را از دست داده باشد و یک روز آن را «باز بیابد». اما او در تمام طول این سالها «دلیل زندگیاش» را پیدا نکرده است و کسی که نمیداند برای چه زندگی می کند تا ابد سرگردان است. سرگردان است مثل حضرت موسیع وقتی که در طور سینا بود و از سرگردانی در خواهد آمد اگر در آن لحظه، مثل حضرت موسیع صدای خداوند را بشنود وقتی او را می خواند!
دوست من، دوست تنهای من، میخواهم کمی گوش کنی. میخواهم در خلأ و آرامش، تهی از هر احساس گنگ و مبهمی فقط گوش کنی. به صدایی که تو را به اسم میخواند گوش کنی؛ به صدایی که تو را میشناسد؛ صدایی که زیر و بم تو را شنیده است؛ صدای کسی که پیش از آفریدن تو، دلیل زیستنت را آفریده است.
پس کی میخواهی بلند شوی و پیدایش کنی؟ دلیل زیستن تو شاید توی همین جست وجوها باشد. شاید وقتی که بلند شدهای، راه افتادهای، زخمهایت را بستهای، از رفتن نترسیدهای و دیگر دستهایت را به دیوار نگرفته ای، پیدایش کنی. وقتی خودت را از زیر سایه سنگین آدم بزرگهایی که نمی گذارند تو خودت شوی، خود کاملت شوی بیرون کشیدهای و دیگر برای کوچک ترین چیزی که می توانی خودت درباره اش تصمیم بگیری منتظر نظر دیگران نمانده ای، آن را ببینی. وقتی مثل شازده کوچولو از سیارک خودت بیرون زده ای، راه افتاده ای، رفته ای، با کسانی که نمیشناسی همکلام شده ای، مغرور بوده ای و برای حرف های بی سر و ته کسانی که می خواهند خودشان را به تو بقبولانند پاسخ هایی داشته ای، وقتی که به جای تکرار مدام دردهایت، از راه حلها حرف زدی، وقتی که خدا را بیرون از تمام چارچوب های نخ نمای تنگ و تیرهای که دور و برت برایت ساخته اند، دیدی دلیل خودت را بشناسی. وقتی توانستی خدا را به نام صدا کنی و دیدی که او هم تو را به نام صدا می کند، وقتی که دیدی خداوند چقدر نگران توست، چقدر دلش برای تو می تپد، چقدر میترسد از این که تو هدیه اش را، زندگی را، دوربیندازی، چقدر دلش میلرزد که نکند تو شدت دوست داشتنش را نبینی... وای... شاید وقتی که اینطور شوی، کمکم بفهمی که برای چه داری نفس می کشی. برای چه اینجا هستی؟ برای چه همه در تلاش اند چیزی را به تو نشان بدهند که تو، خودت، در قلبت داری؟
قلبت را توی دستت بگیر. به همه نشان بده که بینا هستی. شنوا هستی و ذهنی برای تصور، تخیل و اندیشیدن داری. به همه نشان بده که می فهمی «بودن، به از نبود شدن، خاصه در بهار!»
یک بار برای همیشه، به دیگران نه، به خودت نشان بده که میخواهی به جای مترسکی درگیر خواب و خیال و توهم بودن، انسان زنده و واقعی و گرمی باشی که به جای غصه خوردن در تنهایی، از تنهاییهایش برای ساختن دنیایی شخصی، با معنی و واقعی استفاده میکند. دنیایی که آن را با «دست»های خودش ساخته است. دوست من! دستها اگر به کار ساختن دنیا نیایند، به هیچ دردی نمیخورند!